سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جستجوی دانش، برتر از عبادت است .خداوند فرموده است : «از میان بندگان خداوند، تنها دانایان از خدا بیم دارند» . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
مردی متحرک(0)
لینک دلخواه نویسنده

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :7
بازدید دیروز :5
کل بازدید :81373
تعداد کل یاداشته ها : 9
103/9/6
1:20 ص
موسیقی
 
می خواهم فکر کنی
فراموشت کرده ام
دیگر برایت نمی نویسم
خاطره ای هم
ازتو نمانده
می خواهم ندانی
نامه هایت را
هر روز می خوانم
ندانی بدون تو سخت است
و ندانی
هر لحظه فریاد می کشم
کجایی ؟ چرا نمی آیی؟


86/10/15::: 10:22 ص
نظر()
  

در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من

                           چو مجنونی که از مردم گریزد
                           شتابان در پی لیلا شدم من


86/9/8::: 10:33 ص
نظر()
  
نمیدونم خدا جونم که این چندمین بار هست که دارم این شعر رو برات پست میکنم.آخه خودت که بهتر میدونی این شعر یکی از قشنگترین شعرای زندگی منه.یکی از اون شعرایی که توی شبای تنهایی مونس من میشه و بهم دلداری میده.خدا جونم امشب میخواستم ازت تشکر کنم واسه همه چیز.واسه همه ی قشنگیهایی که به من عطا کردی.واسه لذت نفس کشیدنم.واسه اینکه تونستم معنی دوست داشتن رو بفهمم.و واسه اینکه دوست دارم.اگر نگاه مهربون تو نبود شاید هیچ وقت به عظمت عشق دست پیدا نمیکردم.شاید هیچ وقت نمیفهمیدم که چه قدر عاشقانه دوستم داری.تنها تو این شب تاریک.یه جمله دارم واسه این همه محبتت و اون اینکه

خیلی دوستت دارم.............


86/9/8::: 9:11 ص
نظر()
  

وقتی مردم مرا در قبری تاریک پنهان نسازید
مثل لکه ی ننگی که از صفحه ی زمین می زدائید
تنم روزی آغوش گرمی بود برای کسی که دوستش داشتم
وچشمان من تصویری از تمامی احساساتم بود...
عریانم نسازید:
من از هم آغوشی با تن سرد خاک می هراسم
اشک هایتان ارزانیتان
ناله های بیهوده تان ارزانی خودتان
خوب می دانم 3 بار که خورشید غروب کند
من برای همیشه در خاطراتتان غروب خواهم کرد
میدانم خدای من خاک خوبی به من خواهد داد
تو روزی اندام تو را نیز در آغوش گیرم
روزی که دیر نخواهد بود 
 

86/5/5::: 6:50 ع
نظر()
  
خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم؛ همانی که وقتی دلش
 می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند و چشمهایش را می بندد و می گوید: من این حرفها سرم نمی شود. باید
 !دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند؛همانی که نمازهایش
یک در میان قضا می شود و کلی روزه ی نگرفته دارد؛همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود. البته گاهی هم خودخواه،گاهی هم دروغگو. حالا یادت آمد من کی هستم؟ البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا 
 ....می دانی و اینکه کجا زندگی می کنم اما
خدایا! اما من هیچ چیز از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است؛چرا یک کمی می دانم. اما این یک کمی خیلی کم است. راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام. دوست دارم عوض بشوم،دوست دارم بهتر باشم. من یک عالم سئوال دارم؛سئواهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست. دوست دارم تو جوابم را بدهی. قول می دهی؟
راستی یادت باشد این حرفها یک راز است خدا! راز من و تو. خواهش می کنم به کسی چیزی نگو؛حتی به مادرم
 
از یک جایی شروع کن. تو هم یک جوری سر صحبت را با خدا وا کن. یک کم از خودت بگو. درست است که خدا خوب تو را می شناسد، اما عیبی هم ندارد خودت را به او معرفی کنی. راستی تو چه برنامه ای داری؟می خواهی توی دفترت چه کار کنی؟به خدا چه می خواهی بگویی؟ چه می خواهی برایش بنویسی؟

86/1/23::: 9:37 ع
نظر()
  


اکنون به انتظار نشسته ام آمدنت را
و می ترسم از آن روزی که خرد شوم
زیر پاهای گذر زمان
و از یادت بروم
و از یادت بروم
به انتظارت هستم
و شمارشگر لحظه های بیهوده ای که
جاری می شوند بدون نشانی کوچک از تو
لحظه ای بیا ندیش
همه ی بودنم را که سرد است و سیاه
و شتابم را در گذران افق تردید
و روزهایم را چون آینه ای زنگار گرفته
لحظه ای یباندیش و احساسش کن
تمام دلدادگی ام را ...


85/12/12::: 9:46 ع
نظر()