خدایا! من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم؛ همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت. من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند و چشمهایش را می بندد و می گوید: من این حرفها سرم نمی شود. باید !دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند؛همانی که نمازهایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه ی نگرفته دارد؛همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود. البته گاهی هم خودخواه،گاهی هم دروغگو. حالا یادت آمد من کی هستم؟ البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی. تو اسم مرا ....می دانی و اینکه کجا زندگی می کنم اما
خدایا! اما من هیچ چیز از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است؛چرا یک کمی می دانم. اما این یک کمی خیلی کم است. راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام. دوست دارم عوض بشوم،دوست دارم بهتر باشم. من یک عالم سئوال دارم؛سئواهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست. دوست دارم تو جوابم را بدهی. قول می دهی؟ راستی یادت باشد این حرفها یک راز است خدا! راز من و تو. خواهش می کنم به کسی چیزی نگو؛حتی به مادرم
از یک جایی شروع کن. تو هم یک جوری سر صحبت را با خدا وا کن. یک کم از خودت بگو. درست است که خدا خوب تو را می شناسد، اما عیبی هم ندارد خودت را به او معرفی کنی. راستی تو چه برنامه ای داری؟می خواهی توی دفترت چه کار کنی؟به خدا چه می خواهی بگویی؟ چه می خواهی برایش بنویسی؟